یالطیف
قبلا بود ، احساسش می کردم ، بی هیچ ادعایی ، او بود کنار من ، در تمام لحظاتم جاری بود . کم فراموش می شد ، بودنش عمق داشت . آن قدر که سختی ها را که شاید خیلی بیشتر از این دوران بودند ، بی هیچ گله ای تحمل کنم .
حالا ادعا دارم ، اما او را ندارم . او هست اما نه درکنار من ، در مقابلم ، ما دائما با هم در گیریم . دائما من چون و چرا می کنم و او حتما می گوید : فبای آلاء ربکما تکذبان .
شاید چون تمام مسائل را بدون راه حل رهایشان کرده ام .
تمام پرونده های زندگی ام را بدون این که خاتمه ای برایشان داشته باشم ، بسته ام و درطاقچه ذهنم به خاک خوردن گذاشتمشان .
همین است که دائما او را محاکمه می کنم .
می گویم ، داد می زنم ، غر می زنم ، ساعتها اشک می ریزم ، اشک می ریزم ، اشک می ریزم ،
عینکم را عوض می کنم ، اشک می ریزم ، شماره اش بالاتر می رود .... نورش پایین تر .....!!!
اما او ساکت است . نه جوابی ، نه گله ای ، نه حتی عذابی !!!
خب! سکوتش عذاب است دیگر .....!!!